امروز تصمیم داشتم برم پیش بابام. خیلی وقته نرفته بودم پیشش .شاید هشت سال ! نه اینکه فکرش نباشم و فراموشش کرده باشم. نه..... بعد از بیست و سه سال و نیم هنوز طاقت ندارم و باور ندارم. مسیر رو هم گم کرده بودم. با برنامه نشان مسیر رو پیدا کردم ولی همین که ورودی دالرحمه رسیدم حالم بد شد. وقتی حال من بد میشه میفتم رو هوق زدن... جوری که حس میکنم معده ام میاد تو دهنم... نتونستم طاقت بیارم و برگشتم هر چی میخوام خودمو به زندگی دلگرم کنم بازم نمیشه. هر چی فکر نجاتم بازم نمیشه.... خیلی وقته حس زیبای زنانگی به زندگیم ندارم. هیچ وقت غذاهام تزئین شده نیست...همیشه تو خونه لباسام تکراریه...هیچ وقت آرایش ندارم...هیچ وقت...